♦ به نام خدا" ♦ برای دسترسی سریع تر به قسمت مورد نطر میتوانید از منوی بالا استفاده کنید ♦ لطفا با نظرات خود ما را در جهت رشد وبلاگ راهنمایی کنید ♦ یک صلوات هدیه به آقا امام زمان
مى نویسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد،
مرغىاز هوا آمد و میان
سفره نشست و آن مرغ بریان کرده که جلو سلطان گذاردهبودند برداشت و رفت، سلطان متغیر شد، با ارکان و لشکرش سوار شدند که
آن مرغرا صید و شکار کنند.
در زمان
عمر پسرى ادعا کرد من فرزند این زن هستم و زنانکار کرد و گفت: من او را نمیشناسم تا اینکه این پسر و این زن با
چهاربرادر آن پسر و چهل
شاهد نزد عمر آمدند زن اظهار کرد اى خلیفه این پسر مننیست، زیرا چند سال است شوهر من از دنیا رفته و شوهرى ندارم تا
فرزندى ازاو داشته باشم و این
پسر از من نیست و قصد دارد مرا بین اقوام رسوا کند،عمر به پسر گفت: تو چه میگویى؟